حرف های عاشقانه

حرف های عاشقانه

ساخت وبلاگ

امکانات وب

حرف های عاشقانه

برگرد برو دشمن آدم برفي

ديروز پس از مردن آدم برفي

شد آب تمـــام تن آدم برفي

امروز دوباره کودکــــي را ديـدم

سرگرم به جان دادن آدم برفي

او دگمه چشـم هاي زيبايش را

مي دوخت به پيراهن آدم برفي

او شال ندارد نه ولي دستش را

انداخته بر گـــــردن آدم برفـــــي

خورشيد طلوع کرد کودک برداشت

آهسـته سر از دامن آدم برفــــــي

هي برف به آفتاب مي زد مي گفت

برگـــــرد بــــرو دشـــمن آدم برفــي

 

شايد اين گونه خدا خواست مرا زجر دهد

قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم

تا در اين قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پيشاني ام اين بود که تو گم شوي و

من بــه دنبال تو يک عمر مسافــــر باشـــم

تو پري باشـــي و تا آن سوي دريا بروي

من به سوداي تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود، چرا از تو شکايت بکنم؟

يا در اين قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شايد اين گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من

در پس پرده ايمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم اين است که بايد پس از اين قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم

غ.طريقي

هفت سین...
ما را در سایت هفت سین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سجاد بازدید : 763 تاريخ : چهارشنبه 27 اسفند 1393 ساعت: 17:18

خبرنامه

عضویت

نام کاربري :
رمز عبور :